نمیدانم چرا دلم میخواست زندگی یلدا را بنویسم. شاید به این خاطر که زندگیش پر از اتفاقهای تلخ و شیرین بود. همین هم باعث شد که به نوشتن زندگیش علاقهمند شوم. از طرفی هم، معصومیت خاصی در نگاهش بود. انگار که با چشمانش از من درخواست میکرد که زندگیش را بنویسم.
نمیدانم دست سرنوشت بود یا هر چیز دیگری که پروژه تحقیقاتی من به این بیمارستان افتاد. به بیمارستانی که یلدا آنجا حضور داشت. روزی که قرار بود هرکدام از ما، طرح پایاننامهمان را به استاد ارائه بدهیم، هرگز به ذهنم نمیرسید که یک روزی ممکن است با یلدا آشنا شوم.
روز اولی که وارد این بیمارستان شدم، نمیدانم به خاطر ترس خودم بود یا به خاطر حرفهای دیگران که در مورد بیمارستانهای اعصاب میزدند، دلم نمیخواست که پا توی بیمارستان بگذارم اما مجبور بودم. هر کاری کردم نتوانستم استاد را راضی کنم که این طرح را به من ندهد. هر چقدر به استاد توضیح دادم که من نمیتوانم، قبول نکرد. ناچاراً با برگهای که مجوز ورود من به این بیمارستان بود، از دانشگاه بیرون زدم. خیلی عصبی بودم. آخه من رو چه به بیماران اعصاب و روان! کجای من شبیه این بیماران بود که استاد من رو اینجا فرستاده است؟ بله دیگه! خودش که نمیرود! برایهمین هم دلش برای من نمیسوزه! تا برسم خونه، هزار بار این حرفها را با خودم تکرار کردم. هر بار عصبیتر میشدم. هرجوری که فکر میکردم نمیتوانستم بپذیرم. آخه چرا من باید بروم؟ تو همین فکرها بودم که به خانه
رسیدم. آنقدر حالم بد بود، تا در خانه را باز کردم، بدون اینکه به کسی سلام کنم، مستقیم به اتاقم رفتم. وارد اتاق که شدم، عصبانیتم را، سر در خالی کردم تا آروم بشوم، ولی نشدم. رفتم کنار تختم نشستم. حوصله عوض کردن لباس هایم را نداشتم. لعنت به این شانس! من اگر شانس داشتم که اسمم را ماجده نمیگذاشتند! بقیه طرحشون کجا افتاده، طرح من کجا! طرح بیتا رو دیدی افتاد تو لواسانات؟ آنوقت طرح من افتاد بیمارستان مغز و اعصاب! به این هم میگویند شانس؟ در حال لعنت فرستادن به خودم بودم که مادرم در اتاقم را زد.
- بفرمایید تو مادر
- چیزی شده که تا این حد عصبی و ناراحتی؟ صدای بستن در اتاقت تا پایین میآمد، چیزی شده؟
- هیچی مادر. از دست استادمون و از شانس بد خودم عصبی هستم.
همهی ماجرا را برایش توضیح دادم. از اینکه مجبورم به بیمارستان بروم و با آدمهایی که فاقد هوشیاری هستند صحبت کنم.
- مامان! نمیدانی چه چیزهایی راجع به آنجا شنیدهام. میگویند آدمهاییکه از زندگی بریدهاند را به آنجا میبرند، اصلاً میگویند کسانی که به آنجا میروند، دیگر به خانههایشان باز نمیگردند. در اصل خانهی آخرشونه! آنوقت من بیشانس باید بروم با این آدمها مصاحبه کنم. آنقدر گفتم و گفتم تا خالی شدم. مادرم هیچ حرفی نزد. فکر میکنم او هم ترسیده بود. وقتی حرف هایم تمام شد، منتظر واکنش مادرم شدم. مطمئن بودم که او هم مثل من، از اینکه مجبورم بروم، ناراحت شده و دوست ندارد که بروم. اما
مادرم بعد از شنیدن حرف هایم گفت: اینکه خیلی خوبه! جایی میروی که انسانهایی با سرگذشتهای متفاوت هستند. کلی تجربه کسب میکنی. با کلی زندگی آشنا میشوی.
نمیدانم چرا عصبانی شدم! به همین دلیل بدون اینکه حواسم باشد، با عصبانیت گفتم: کجای این موضوع خوبه مادر؟ اینکه من مجبور هستم میان آدمهایی بروم که هیچ چیزیشان شبیه ما نیست؟ نه احساسشان، نه زندگیشان، نه رویاهایشان؟ حتی حرف زدنشان هم مثل ما نیست! کجای این موضوع خوبه؟ شما هم مثل استادم حرف میزنید. بله! شما که نمیخواهید بروید. من بدبخت باید بروم. آنقدر از دست مامان عصبی شدم که اصلاً نفهمیدم بهش چه دارم میگم. فقط دلم میخواست یک جورایی خودم را خالی کنم. چرا که هیچ طوری نمیتوانستم به خودم بقبولانم که حقم رفتن به آنجاست. ولی گویی همه با هم متحد شده بودند، از استادمان گرفته تا مادرخودم، که من به اون بیمارستان میان آن ادمها بروم، که مثلاً تجربه کسب کنم. هیچ کدام هم اصلاً حق را به من نمیدادند. هر کدامشان با زبان بی زبانی، با منطق خودشان، سعی داشتند به من بفهمانند که باید بروم. نمیدانم حوصله نداشتم یا دیگر من هم پذیرفته بودم که چه بخواهم، چه نخواهم باید بروم. برای همین هم، دیگر بحث را م ادامه ندادموقتی مادرم رفت، خیلی ناراحت بودم. در واقع احساس ترس داشتم. چیزهایی که از بیمارستانهای روانی شنیده بودم خیلی ترسناک بود. ولی چاره ای هم نداشتم. یا باید قید پایاننامهام را میزدم، که آنوقت باید بیخیال چهار سال تحصیلم میشدم، یا باید میرفتم، و من تصمیم گرفتم
که بروم. با خودم گفتم: حالا که قرار است بروم، حداقل اطلاعاتی از این بیمارها یا از این جور بیمارستانها بدانم. شروع به جست و جو در اینترنت کردم. هر خبری که مرتبط بود را میخواندم. هر نوشتهای که راجع به این نوع بیماران بود را خواندم. هر چه که بیشتر میخواندم، بیشتر میترسیدم. خیلی چیزهای ترسناکی نوشته بودند. حتی بعضی از نوشتهها حاکی از این بود که برخی از این بیماران، گاهی در بیمارستان اقدام به خودکشی میکردند. جوری از بیماران روانی نوشته بودند که گویا بدترین و ترسناکترین موجودات دنیا هستند. نتوانستم ادامه دهم. راستش من هم دید خوبی به این بیماران نداشتم. در واقع من هم مثل بقیه فکر میکردم و معتقد بودم که این انسانها برای جامعه خطرناک هستند. کامپیوتر رو خاموش کردم و دراز کشیدم. ولی خوابم نبرد. انگار خواندن آن مطالب، نه تنها استرسم را کم نکرد، بلکه آشفتهتر از قبل شدم. آنقدر فکر کردم که دیدم صبح شده. با اکراه لباس پوشیدم و آماده رفتن شدم. از آنجایی که مسیر بیمارستان را درست بلد نبودم، به آژانس زنگ زدم. وقتی به راننده آدرس بیمارستان را دادم، اول نشناخت
-
درباره این سایت