بیگی من



خوابیده بدون لالایی و قـــــــــصه *** بگیر آسوده بخواب بی دردو غصه

دیگه کابوس زمستون نمیـــــــــبینی***توی خوابگلای حسرت نمی چیـنی

دیگه خورشید چهرتو نمی سوزونه *** جای سیلی های باد روش نمیمونه

دیگه بیدار نمی شی با نگرونـــــی*** یا با تردید که بری یا ک بمونی

****

رفتی و آدمکا رو جا گذاشتی *** قانونه جنگلو زیره پا گذاشتی

اینجا قهرن سیده ها با مهربونی*** تو تو جنگل نمیتونستی بمونی

دلتو بردی با خود به جایه دیگه *** اونجا که خدا برات لالایی میگه

میدونم می بینمت یه روز دوباره *** توی دنیایی که آدمک نداره

****


سلام به قشنگترین بهانه ای من   اخرین روز اذر وشب یلداست امشب به نیت  اون روزا زدم فالی برات  حافظ هم مثل همون روزا مژده رسیدن داد مژده ای دل که مسیحا نفسی میاد زانفاس خوشش بوی کسی میاد  چقد دلم واسه این شعر تنگ شده (واسه سفرهای که دیگه نمیریم.               عکس های که قسمت نمیشه که بگیریم          واسه هر یقینی که تاوانش شک نیست              واسه خاطرهای که مشترک نیست                     واسه وقتی که هر دو بی اعتباریم           تماشاچی غیر خودمون نداریم                               وقتی التماسم نخورده به دردم                    واسه انتقامی که جبران نکردم )            


سلام بازم من و یه دنیا حرف با تو . اومدم که بگم هنوزم قشنگترین دلیل بودنی . امروز به رسم قدیمی تفالی به حافظ زدم  حافظ منو یاد لحظه های دوست داشتن میذاره  فال امروزی که به نیتت گرفتم

دوستان جان داده‌ام بهر دهانش بنگرید

کو به چیزی مختصر چون باز می‌ماند ز من

صبر کن حافظ که گر زین دست باشد درس غم

عشق در هر گوشه‌ای افسانه‌ای خواند ز من


سلام امروز که دارم اینو برای شما مینویسم یه روز بارونیه هوای اسمون پاکه پاکه  کاش بارون دل ما ادم ها رو هم پاک میکرد  کاش کمی با هم مهربون تر میشدیم هیچ کسی نمیدونه فردا چی میشه شاید فردا بعضی از ما نباشیم پس حداقل امروز با هم خوب باشیم باور کنید زندگی اونقد هم تلخ ووحشتناک نیست درسته توش نا مهربونی ها زیاده ولی

ادامه مطلب


وقتی رفتم کسی غصش نگرفت وقتی رفتم کسی بدرقم نکرد
دل من میخواست تلافی بکنه پس چشه هیچ کسی عاشقم نکرد
وقتی رفتم نه که بارون نگرفت
هوا صاف و خیلی هم آفتابی بود اگه شب میرفتم و خورشید نبود
آسمون خوب میدونم مهتابی بود دم رفتن کسی گفت سفر بخیر
که واسم غریب و نا شناخته بود اما اون وقتی رسید که قلب من
همه آرزوهاشو باخته بود چهره هیچ کسی پژمرده نبود
گلا اما همه پژمرده بودن کسائیکه واسشون مهم بودم
همه شاید یه جوری مرده بودن


سلام به همه گی این شعرها  شعر هایست که تو کتابم اوردم دوست داشتم برای شما هم بگم . بهتون که گفتم کتابم تموم شد البته خیلی تغییرات توش دادم الان دست ممیزه دعا کنید مجوز بگیره البته حتما میگیره چون ویراستاری دقیقی توش شده  . انشالله اگه تا یک ماه دیگه مجوزش اومد متن ویراستاری شده هاشو تو وبلاگم میذارم ویراستاریش دوماه طول کشید ولی ارزش داشت تقریبا کل متن ها رو ازسر نوشتم ولی عالی شد حالا دیگه دست ممیزه دعا کنید مجوز بگیره البته به محض گرفتم مجوز به شما ها می گم تا شما هم تو شادی من شریک بشید فقط رفیق نمیه راه نباشید تا اخر سفر بمونید


چقد دلگیر اون ساعت


                           که بارون هست اماتو


                                                     همه هستند کنار هم


                                                                            

                                                                            همه هستند الاتو


چشم آرامی گفتم و برگه را گرفتم داخل بیمارستان شدم. بیا! حتی ورودی این بیمارستان هم با دیگر بیمارستان‌ها فرق دارد! اینجا دیگر کجاست؟ با خودم حرف میزدم که صدای جیغ عجیبی را شنیدم. با ترس به اطراف نگاه کردم. دختری را دیدم که در حال جیغ زدن بود و چند پرستار که با او سر و کله می‌زدند. دختر مدام با دستانش به صورت آنها چنگ میزد و جیغ میکشید و فریاد میزد: چرا ولم نمی‌کنید؟ دست از سرم بردارید! آنقدر از دیدن این صحنه شوکه شدم که به طور کل، یادم رفت برای چه به بیمارستان آمده‌ام. در حال نگاه کردن به آن دختر بودم که دیدم آرام شد. فهمیدم یکی از پرستارها بهش آرام‌بخش تزریق کرده. بعد هم به سمت بیمارستان بردنش. گیج و منگ بودم. با حالت گیجی به اطراف نگاه کردم. به هر طرف که نگاه میکردم در هر گوشه‌ای از حیاط، خانواده‌هایی را می‌دیدم که دور مریضشان جمع شده‌اند. نمیدانم من اینطور فکر میکردم یا واقعاٌ اینجوری بود که حتی بیماران اینجا هم با بیماران بیمارستان‌های دیگر فرق داشتند. انگار که بیماری روی ظاهرشان هم تاثیر گذاشته بود. چرا که چهره‌شان کمی ترسناک به نظر می‌آمد. روی یک صندلی نشستم. هر چه دقیق‌تر به اطراف نگاه می‌کردم، بیشتر به وخامت اوضاع پی میبردم. نمیدانستم از کجا نوشتن طرحم را باید آغاز کنم. با خودم گفتم: حالا باید چه کار کنم؟ یعنی بروم از این‌ها بپرسم؟ مگر ممکنه که از این‌ها واقعیت را پرسید؟ اصلاً متوجه و

واقعیت میشوند؟ اگر می‌فهمیدند واقعیت چیست که کارشان به اینجا نمی‌کشید! این‌ها دنیایشان را توهماتشان می‌سازد. آن‌وقت من میخواهم بروم و از آنها بخواهم از واقعیت حرف بزنند. حالم خوش

نیست‌ها! انگار فضای بیمارستان رو مغزم اثر کرده! تو کلنجار با خودم بودم که چشمم به دختری افتاد که دورتر از من روی صندلی نشسته بود. از ظاهرش معلوم بود که بیمار نیست. به دختر نگاه کردم. عجیب تو افکار خودش بود. انگار فکرش فرسنگ‌ها دور‌تر از اینجا سیر می‌کرد. معلوم بود که او هم مثل من درگیر افکارش شده. از حالتی که داشت حدس زدم که بار اولی نیست که اینجاست، چرا که گویی از اتفاقاتی که اطرافش می‌افتاد، تعجب نمیکرد. خیلی عادی به اطرافش نگاه می‌کرد. از ظاهرش خوشم آمد. خوش‌تیپ بود. کاپشن مشکی قشنگی پوشیده بود. مانتو و شالش کاملاً با کفش‌های سیاهش ست بود. کنجکاو شدم بدانم او دیگر برای چه به اینجا آمده است. احتمالاً این بدبخت هم، مثل من درگیر پایان نامه یا از این چیزهاست! وگرنه تیپش اصلاً به این جاها نمیخورد. نمیدانم چرا، ولی احساس کردم کلید مشکل پایان نامه‌ام در دستان اوست. باید باب صحبت را به هر صورت که شده با او باز کنم. از جایم بلند شدم و خیلی آرام به سمتش رفتم. وقتی کنار صندلی‌اش رسیدم، سلام کردم. نگاهی گذرا به من

کرد و جواب سلامم را داد ولی نگاهش دوباره به همان نقطه ای که خیره شده بود، بازگشت. دودل بودم که کنارش بشینم یا نه! شاید خوشش نیاید که کسی خلوتش را بر هم بزند. برای همین هم دوباره رو به او گفتم: خانم! ممکنه اینجا روی صندلی بشینم؟ خیلی آرام گفت: خواهش میکنم، بفرمایید، راحت باشید. و دوباره به همان نقطه نگاه کرد. بدون اینکه سوال دیگری از او بپرسم، همان جا نشستم. دلم میخواست بیشتر با او حرف بزنم ولی جواب‌های کوتاهش مانع میشد. چند لحظه‌ای به سکوت گذشت. من به


این صفحه های اول کتاب غربت یلدای من که دو سه ماه پیش چاپ شد البته توسایت کتاب راه وفراکتاب نشر الکترونیکی اش کردم  میخواستم نظر شما رو تو همین چند صفحه بدونم  این کتاب من راجب شخصی به نام ماه چهره هست که به دلیل ازدواج اشتباه دچار بیماری روانی میشه وهرچی بیماریش شدت پیدا میکنه همه یه جورایی رهاش میکنند وفقط دخترش یلدا میمونه یلدای که خودش تنها تر از همه هست


- خانم این بیمارستان چیست؟ تا به حال اسمش را نشنیده‌ام! دوست نداشتم واضح بگم. انگار از واکنش راننده میترسیدم. واسه همین هم گفتم: یه بیمارستان داخلی برای بیماری‌های خیلی تخصصی، و برای اینکه مجبور نباشم بیشتر توضیح بدم، گفتم: ببخشید! من عجله دارم. لطفاً زودتر حرکت کنید. راننده هم بدون هیچ صحبت دیگری حرکت کرد. حدود یک ساعتی طول کشید. تقریباً از شهر خارج شده بودیم که راننده گفت: خانم من چون

آدرس دقیق را نمیدانم، اجازه بدهید از یک نفر سوال کنم. مخالفتی نکردم. دوباره به راه افتادیم تا اینکه به چراغ راهنمایی و رانندگی رسیدیم. چراغ قرمز بود. من هم در فکر بودم که دیدم راننده شیشه رو پایین کشیده و با صدای بلند از ماشین بغلی آدرس بیمارستان را میپرسد. من هم حواسم را جمع کردم تا ببینم آدرس مورد نظر کجاست. که شنیدم راننده ماشین بغلی گفت: داداش! من خودم نشنیده‌ام. اجازه بده از مسافرها بپرسم. از مسافرانش پرسید. یکی از مسافران گفت: این بیمارستان روانی‌هاست! تو شهر نیست، بلک جای دورافتاده‌ایست. حالا حالاها باید بروی. تقریباً دو ساعتی باید تو راه باشید. آدرس را به راننده داد. حالم گرفته شد. نمیدانم از حرف‌های آن مسافر ناراحت شدم یا اینکه راننده فهمید آنجایی که میرویم کجاست. دوست نداشتم بداند که آن بیمارستان، مربوط به بیماران روانیست. ولی خوب فهمید! برای اینکه بیشتر در دید نباشم و مسافرهای ماشین بغلی نفهمند که راننده، آدرس را برای چه کسی میخواهد، به بهانه‌ی اینکه وسیله‌ای از کیفم، کف ماشین افتاده، سرم را پایین گرفتم و تا وقتی راننده راه نیافتاد، سرم را بلند نکردم. دوباره که راه افتادیم، صاف سر جایم نشستم. راننده شروع به صحبت کرد: خانم! فضولی نباشه، ولی برای چه میخواهید به این بیمارستان بروید؟ جای خوبی نیست! شنیدید که مسافر آن ماشین چه میگفت؟ من هم که عصبانی شده‌ بودم، عصبانیتم را سر راننده خالی کردم: فکر نمی‌کنم به شما ارتباطی داشته باشه! شما فقط حواستون به کار

خودتون باشه و به راهتون ادامه بدید! راننده‌ی بیچاره هم دیگه هیچ حرفی نزد و به رانندگیش ادامه داد. از درون خودخوری می‌کردم. بیشتر از اینکه از

حرف‌های اون مسافر ناراحت بشم از این ناراحت بودم که من هم دقیقاً مثل آن‌ها فکر می‌کردم و حق را به آن‌ها می‌دادم. در حال و هوای خودم بودم که راننده، ماشین را نگه ‌داشت. می‌خواستم از راننده بپرسم چرا نگه داشته است، که گفت: خانم! این هم بیمارستانی که فرمودید. از همان داخل ماشین یه نگاهی به سر در بیمارستان کردم. فهمیدم درست است. پول راننده را دادم و از ماشین پیاده شدم. وقتی راننده رفت، با نگاه دقیق‌تری به بیمارستان و اطرافش نگاه کردم. متوجه شدم که آن مسافر خیلی هم بی‌راه نگفته بود. واقعاً جای دور‌افتاده‌ای بود. آنقدر در نظرم دور آمد که برای یک لحظه، وسوسه شدم برگردم و قید نمره‌ی پایان نامه را بزنم. ولی چهره‌ی مادرم یادم آمد که از من خواست که ادامه دهم. با هر جان کندنی بود، خود را به در اصلی بیمارستان رساندم. درحال عبور از در اصلی بیمارستان بودم که شنیدم کسی صدا میزند: خانم! خانم! برگشتم تا ببینم چه کسی صدایم میکند. نگهبان بیمارستان بود که پرسید: کجا تشریف میبرید خانم؟ گفتم: میخواهم وارد بیمارستان شوم. چطور؟ امکانش نیست؟ نگهبان جواب داد: خانم! اینجا مقررات خاصی دارد. کسی نمی‌تواند وارد بیمارستان بشود. یا باید بیمارتون اینجا بستری باشد، یا از جایی معرفی‌نامه آورده ‌باشید. حالا شما کدام یک از این شرایط را دارید؟ گفتم: من معرفی‌نامه‌ای از دانشگاه

دارم، ملاحظه بفرمایید. وقتی نامه را دید، بعد از چند دقیقه، گفت: بسیار خوب! لطفاً یک کارت شناسایی بدهید، بعد میتوانید تشریف ببرید. کارت شناسایی رو به نگهبان دادم، در عوض یک برگه بهم داد و گفت: وقتی میخواستید از بیمارستان خارج بشوید، باید اول این برگه رو ارائه بدهید


ماجده

نمیدانم چرا دلم می­خواست زندگی یلدا را بنویسم. شاید به این خاطر که زندگیش پر از اتفاق­های تلخ و شیرین بود. همین هم باعث شد که به نوشتن زندگیش علاقه­مند شوم. از طرفی هم، معصومیت خاصی در نگاهش بود. انگار که با چشمانش از من درخواست می­کرد که زندگیش را بنویسم.

نمی‌دانم دست سرنوشت بود یا هر چیز دیگری که پروژه تحقیقاتی من به این بیمارستان افتاد. به بیمارستانی که یلدا آنجا حضور داشت. روزی که قرار بود هرکدام از ما، طرح پایان­نامه­مان را به استاد ارائه بدهیم، هرگز به ذهنم نمی­رسید که یک روزی ممکن است با یلدا آشنا شوم.

روز اولی که وارد این بیمارستان شدم، نمیدانم به خاطر ترس خودم بود یا به خاطر حرف­های دیگران که در مورد بیمارستان­های اعصاب می­زدند، دلم نمی­خواست که پا توی بیمارستان بگذارم اما مجبور بودم. هر کاری کردم نتوانستم استاد را راضی کنم که این طرح را به من ندهد. هر چقدر به استاد توضیح دادم که من نمی­توانم، قبول نکرد. ناچاراً با برگه­ای که مجوز ورود من به این بیمارستان بود، از دانشگاه بیرون زدم. خیلی عصبی بودم. آخه من رو چه به بیماران اعصاب و روان! کجای من شبیه این بیماران بود که استاد من رو اینجا فرستاده است؟ بله دیگه! خودش که نمی‌رود! برای

همین هم دلش برای من نمی‌سوزه! تا برسم خونه، هزار بار این حرف‌ها را با خودم تکرار کردم. هر بار عصبی‌تر می‌شدم. هرجوری که فکر می‌کردم نمی‌توانستم بپذیرم. آخه چرا من باید بروم؟ تو همین فکرها بودم که به خانه

رسیدم. آنقدر حالم بد بود، تا در خانه را باز کردم، بدون اینکه به کسی سلام کنم، مستقیم به اتاقم رفتم. وارد اتاق که شدم، عصبانیتم را، سر در خالی کردم تا آروم بشوم، ولی نشدم. رفتم کنار تختم نشستم. حوصله عوض کردن لباس هایم را نداشتم. لعنت به این شانس! من اگر شانس داشتم که اسمم را ماجده نمی‌گذاشتند! بقیه طرح‌شون کجا افتاده، طرح من کجا! طرح بیتا رو دیدی افتاد تو لواسانات؟ آن‌وقت طرح من افتاد بیمارستان مغز و اعصاب! به این هم میگویند شانس؟ در حال لعنت فرستادن به خودم بودم که مادرم در اتاقم را زد.

- بفرمایید تو مادر

- چیزی شده که تا این حد عصبی و ناراحتی؟ صدای بستن در اتاقت تا پایین می‌آمد، چیزی شده؟

- هیچی مادر. از دست استادمون و از شانس بد خودم عصبی هستم.

همه‌ی ماجرا را برایش توضیح دادم. از اینکه مجبورم به بیمارستان بروم و با آدم‌هایی که فاقد هوشیاری هستند صحبت کنم.

- مامان! نمیدانی چه چیزهایی راجع به آنجا شنیده‌ام. میگویند آدم‌هایی

که از زندگی بریده‌اند را به آنجا میبرند، اصلاً میگویند کسانی که به آنجا میروند، دیگر به خانه‌هایشان باز نمی‌گردند. در اصل خانه‌ی آخرشونه! آن‌وقت من بی‌شانس باید بروم با این آدم‌ها مصاحبه کنم. آنقدر گفتم و گفتم تا خالی شدم. مادرم هیچ حرفی نزد. فکر می‌کنم او هم ترسیده بود. وقتی حرف هایم تمام شد، منتظر واکنش مادرم شدم. مطمئن بودم که او هم مثل من، از اینکه مجبورم بروم، ناراحت شده و دوست ندارد که بروم. اما

مادرم بعد از شنیدن حرف هایم گفت: این‌که خیلی خوبه! جایی میروی که انسان‌هایی با سرگذشت‌های متفاوت هستند. کلی تجربه کسب میکنی. با کلی زندگی آشنا میشوی.

نمیدانم چرا عصبانی شدم! به همین دلیل بدون اینکه حواسم باشد، با عصبانیت گفتم: کجای این موضوع خوبه مادر؟ این‌که من مجبور هستم میان آدم‌هایی بروم که هیچ چیزی‌شان شبیه ما نیست؟ نه احساسشان، نه زندگیشان‌، نه رویاهایشان؟ حتی حرف زدنشان هم مثل ما نیست! کجای این موضوع خوبه؟ شما هم مثل استادم حرف می‌زنید. بله! شما که نمی‌خواهید بروید. من بدبخت باید بروم. آنقدر از دست مامان عصبی شدم که اصلاً نفهمیدم بهش چه دارم میگم. فقط دلم میخواست یک جورایی خودم را خالی کنم. چرا که هیچ طوری نمیتوانستم به خودم بقبولانم که حقم رفتن به آنجاست. ولی گویی همه با هم متحد شده بودند، از استادمان گرفته تا مادرخودم، که من به اون بیمارستان میان آن ادم‌ها بروم، که مثلاً تجربه کسب کنم. هیچ کدام هم اصلاً حق را به من نمی‌دادند. هر کدامشان با زبان بی زبانی، با منطق خودشان، سعی داشتند به من بفهمانند که باید بروم. نمی‌دانم حوصله نداشتم یا دیگر من هم پذیرفته ‌بودم که چه بخواهم، چه نخواهم باید بروم. برای همین هم، دیگر بحث را م ادامه ندادم

وقتی مادرم رفت، خیلی ناراحت بودم. در واقع احساس ترس داشتم. چیزهایی که از بیمارستان‌های روانی شنیده بودم خیلی ترسناک بود. ولی چاره ای هم نداشتم. یا باید قید پایان‌نامه‌ام را می‌زدم، که آن‌وقت باید بیخیال چهار سال تحصیلم می‌شدم، یا باید می‌رفتم، و من تصمیم گرفتم

که بروم. با خودم گفتم: حالا که قرار است بروم، حداقل اطلاعاتی از این بیمارها یا از این جور بیمارستان‌ها بدانم. شروع به جست و جو در اینترنت کردم. هر خبری که مرتبط بود را می‌خواندم. هر نوشته‌ای که راجع به این نوع بیماران بود را خواندم. هر چه که بیشتر میخواندم، بیشتر می‌ترسیدم. خیلی چیزهای ترسناکی نوشته بودند. حتی بعضی از نوشته‌ها حاکی از این بود که برخی از این بیماران، گاهی در بیمارستان اقدام به خودکشی می‌کردند. جوری از بیماران روانی نوشته بودند که گویا بدترین و ترسناک‌ترین موجودات دنیا هستند. نتوانستم ادامه دهم. راستش من هم دید خوبی به این بیماران نداشتم. در واقع من هم مثل بقیه فکر می‌کردم و معتقد بودم که این انسان‌ها برای جامعه خطرناک هستند. کامپیوتر رو خاموش کردم و دراز کشیدم. ولی خوابم نبرد. انگار خواندن آن مطالب، نه تنها استرسم را کم نکرد‌، بلکه آشفته‌تر از قبل شدم. آنقدر فکر کردم که دیدم صبح شده. با اکراه لباس پوشیدم و آماده رفتن شدم. از آنجایی که مسیر بیمارستان را درست بلد نبودم، به آژانس زنگ زدم. وقتی به راننده آدرس بیمارستان را دادم‌، اول نشناخت

-



 

رویا

هیچوقت فکر نمی‌کردم ارباب رجوع یک انتشارات باشم چه برسه به اینکه بخاطر چاپ کتابم و به عنوان نویسنده بخواهم به دفتر یک انتشارات مراجعه کنم. ولی خب توی این دنیا هیچ چیزی

قابل پیش‌بینی نیست و آدم گاهی توی بازی این دنیا گیج می‌شه. شاید آمدن من به انتشارات! جائی که حتی تو رویاهام هم تصورش را نمی‌کردم هم یک بازی دیگه‌ای از دنیا باشه کسی جز خداوند نمی‍­‍‍‌داند؛ فقط خداست که به همه چیز آگاه و بینا است؛  ما از بازی سرنوشت و آینده

ادامه مطلب


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها